من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

ده سالم بود 
از طرف مدرسه انتخاب شده بودم برای مسابقات دو و میدانی استان 
مسابقه شروع شده بود 
از همان اول از رقیب هایم جلو تر بودم 
هر‌چه می‌گذشت فاصله ام با دیگران بیشتر می شد
دور آخر بود 
مطمئن بودم که اول می شوم
سرعتم را کم کرده بودم
چند متر آخر را آهسته تر می دویدم
یک نفر آمد از کنارم مثل باد گذشت
باورم نمی شد
دیگر فرصتی برای جبران باقی نمانده بود
دوم شدم در مسابقه ای که می‌توانستم اول شوم
از شدت ناراحتی‌روی زمین افتاده بودم
معلم ورزش و مدیر مدرسه آمدند بالای سرم و گفتند
اشکال نداره ، خدا نخواست ، قسمت نبود اول شوی
هیچکس به من نگفت چرا بیشتر تلاش نکردی ... همه گفتند خدا نخواست
_ چند ماه به کنکور مانده بود
بیش تر از یک سال وقت گذاشته بودم تا به هدفم برسم
آماده ی آماده بودم
ولی روز کنکور مثل همیشه نبودم
استرس داشت دیوانه ام می‌کرد
وسط جلسه روحیه ام را باخته ام
انگار آلزایمر گرفته باشم ... هیچ چیز‌ یادم نبود
تمام شد 
نتایج آن‌چیزی که می‌ خواستم نبود
رشته ی تحصیلی که می‌خواستم قبول نشدم و رشته ی دیگری را انتخاب کردم
همه گفتند اشکال نداره ، خدا نخواست ، قسمت نبود آن رشته را قبول شوی
هیچکس به من نگفت برای هدفت بجنگ و حقت را بگیر ... همه گفتند خدا نخواست
_ داستان ما برای دیگران افسانه ای شده بود
مگر امکان داشت کسی از ما خوشبخت تر باشد
شده بودیم الگوی لیلی و مجنون
انگار دست های ما را هزاران سال قبل در دست های هم گذاشته باشند
ما نیمه ی پیدا شده ی هم بودیم
هیچکس نفهمید چه شد 
چه شد که با یک اشتباهِ ما ، همه ی افسانه ها تمام شد
چه شد که از ما خوشبخت تر هم‌پیدا شد
چه شد که گره ی کور دستهایمان باز شد 
چه شد که همه چیز تمام شد 
دوست و رفیق و آشنا وقتی من را می‌دیدند می‌گفتند اشکال نداره ، خدا نخواست ، قسمت نبود به هم برسید
هیچکس به من نگفت اشتباه کردی ، همه گفتند خدا نخواست
می ترسم از آن دنیا ، نه برای مرگ 
می‌ترسم بروم کنار خدا بایستم ... با چشم های پر از آب نگاهش کنم و بپرسم
چرا نخواستی؟! در آغوشم بکشد و بگوید من بیشتر از تو می خواستم ... تو نخواستی ... تو تلاش نکردی ... تو نجنگیدی ... تو اشتباه کردی
می‌ترسم از آن دنیا ... می‌ترسم از این جواب

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۳
rooholla jafary


عادت داشت نوک خودکار را بین لب‌هایش بگیرد. یک روز جامدادی‌اش را دزدیدم و تمام خودکارهایش را بوسیدم. می‌دانم صورت خوشی ندارد ولی عصر خودمانی‌یی بود، فقط من و خودکارها. وقتی بابا آمد خانه ازم پرسید چرا لب‌هایم آبی شده. می‌خواستم بگویم برای این‌که او آبی می‌نویسد. همیشه آبی...



#جزء_از_کل 

#استیو_تولتز 

ترجمه #پیمان_خاکسار

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۳۴
rooholla jafary

به چشمهایم زل زد و گفت : با هم درستش می کنیم …

و من تازه فهمیدم : تنهایی چه وسعت نامحدودی دارد!

با هم … ! چه لذتی داشت این با هم … ! 

حتی اگر با هم هیچ چیزی هم درست نمی شد … 


زنی ناتمام، لیلیان هلمن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۳
rooholla jafary


یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما و من دو ساعت تمام به جای فیلم او را تماشا کردم. دو سال گذشت. جیبهایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. گرسنگی از یادم رفته بود.


یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج می کنیم؟»


گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض های آب و برق و تلفن و قسط های عقب افتادۀ بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمۀ نان از کلۀ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می زنیم. بیشتر از حالا پیش همیم اما کمتر از حالا همدیگر را می بینیم. نمی توانیم ببینیم. فرصت حرف زدن با هم را نداریم. در سیالۀ زندگی دست و پا می زنیم، غرق می شویم و جز دلسوزی برای یک دیگر کاری از دستمان ساخته نیست. عشق از یادمان می رود و گرسنگی جایش را می گیرد...!



#عشق_روی_پیاده_رو (مجموعه داستان)


#مصطفی_مستور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۱۳
rooholla jafary

بیستون بود و تمنای دو دوست.

آزمون بود و تماشای دو عشق.

در زمانی که زعشق ،

ناله می‌زد " شیرین" ،

تیشه می‌زد "فرهاد"!

نه توان گفت به جانبازی فرهاد ، افسوس،

نه توان کرد ز بی جانی "شیرین" ، فریاد.

کار "شیرین" به جهان 

عشق برانگیختن است!

کار فرهاد برآوردن میل دل دوست

خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن

خواه با کوه در آویختن است.

رمز شیرینی این قصه کجاست؟

که نه تنها شیرین،

بی‌نهایت زیباست

آنکه آموخت به ما درس محبت می‌خواست

جان چراغان کنی از عشق کسی

به امیدش ببری رنج بسی

به وصالش برسی یا نرسی

سینه بی عشق مباد یک نفسی


#فریدون_مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۳۷
rooholla jafary


قهربودیم درحال نمازخوندن بود...

نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم...

کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن...

ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!

کتابو گذاشت کنار...

بهم نگاه کرد و گفت:

"غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات

سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!

بازهم بهش نگاه نکردم....!!!

اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟

سکوت کردم....

"گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز

بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .."

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟

گفتم:نـــــــه!!!!!

گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری...

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..."

زدم زیرخنده....و روبروش نشستم....

دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...

بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....


مرحومه حکمت

همسر شهید بابایی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۵۱
rooholla jafary


جفت آدم یک جایی توی دنیا مشغول است،فقط باید پیدایش کنی

جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی

پیدا کردنش سخت است

بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید،مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.

فکر می کرد لنگه ی دیگرش پیدا می شود

و هیچوقت هم پیدا نمی شد... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
rooholla jafary


یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی! 

انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! 


هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.

امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!"


بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!


اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!


به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.

همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. 

اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر  آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، 

مثل توت فرنگی!  چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!


حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!


وای که بعضی آدمها همان سیب هستند.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۱
rooholla jafary


انگار خدا
تمام زیبایی ها را
لا به لای موهایت 
سنجاق کرده است!

دست به موهایت
که می برم...
تک تک زیبایی های دنیا
همه را...
یک به یک لمس می کنم
رؤیا بافی ،
مفهومی جز بافتن موهایت
نیست...

وقتی موهایت را
روی شانه هایت می ریزی
تمام زیبایی ها به یکباره
پخش می شود ،
در فضای اتاق...

مگر می شود
چشم برداشت از اینهمه
زیبایی مطلق ؟
مگر می شود
دلِ عاشق دیوانه نشود
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
rooholla jafary


آدم هایی هستند در زندگی تان که خیلی "وجود" دارند.

نمی گویم خوب هستند یا بد؛ چگالی وجودشان بالاست...

اصلا یک "امضا" هستند برای خودشان؛

افکار، حرف زدن، رفتار و هر جزئی از وجودشان امضا دار است...


اینها به شدت "خودشان" هستند.

در یک کلمه "شارپ" هستند و یادت نمی رود "هستن" هایشان را.

بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی...

رد پا حک می کنند اینها روی دل و جانت...

بس که بلدند باشند.


این آدمها را هر وقت به تورت خورد، باید قدر بدانی.

وگرنه، دنیا پر از آن دیگرهای بی امضایی است که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۱
rooholla jafary