هر بار که با دلم می جنگم
تو برنده می شوی،
"جهان"
"جای خوبی"
"برای عاشقانه زیستن نیست"
این حرف را اما، با هیچ گلوله ای نمی شود، در مغز این دل فرو کرد!
می میرد اما باور نمی کند!
هر بار که با دلم می جنگم
تو برنده می شوی،
"جهان"
"جای خوبی"
"برای عاشقانه زیستن نیست"
این حرف را اما، با هیچ گلوله ای نمی شود، در مغز این دل فرو کرد!
می میرد اما باور نمی کند!
جمعه
شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی
آسمان قانونِ دلتنگی را میداند
همین است که میبارد
و میبارد
و میبارد
مجالی باشد
زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار
پیراهنم را هزار پاره کنم
بیتابانه
بر زخمهای این تنِ غریب
بر درکِ خاموش ذهن از فاصله
بر تصورِ محزونِ لحظه از خداحافظی
بر دیوانهای که دست هایش بوی ویرانگی میدهند
و بر خودم
و بر روحِ خسته ی خودم
ببارم
و ببارم
و ببارم
#نیکى_فیروزکوهی
.
تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.
بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم، به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم، بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم، آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم، اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.
حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی.
اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم، بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، تنهایی مدام این فکر رو می اندازه تو سرت که شاید کسی از راه برسه....
خیره شده بودیم به آسمان شب.
«ستارهها چند هزار سال نوری از ما فاصله دارند یا چند میلیون سال؟!»
دو تا آدم بزرگ ِ درسخواندهی تحصیلکرده،
هرچه فکر کردیم یادمان نیامد.
عدد که بزرگ میشود –
آنقدری که از محدودهی درک و شمارِ عقل بیرون میزند –
دیگر معنیاش را از دست میدهد.
یادم هست اولین باری که شنیدم یکی «ده تا» دوستم دارد، دلم لرزید.
ده تا را میشد شمرد و درک کرد.
میشد نگران کم شدن یکی دوتایش شد.
میشد امیدوار بود بشود یازده تا.
ولی آن بیشمار دفعاتی که کسانی «خیلی»، «میلیونها»
، «اصلن نمیتونم بگم چقدر» و «بینهایت» دوستم داشتهاند را به یاد نمیآورم.
نه که دوست داشتنشان را باور نکرده باشم؛ نه...
اما معنی آن یکی را که عقلم قد میداده به شمردن و دانستنش،
بیشتر درک کردهام انگار.
گاهی «ده تا» از «خیلی» خیلی بیشتر است.
گفتم ای دل، نروی؟
خار شوی، زار شوی
بر سرِ آن دار شوی
بی بَر و بی بار شوی
نکند دام نهد؟
خام شوی، رام شوی؟
نپَری جلد شوی،
بی پر و بی بال شوی؟
نکند جام دهد؟
کام دهد، ازلب خود وام دهد؟
در برت ساز زند، رقص کند،
کافر و بی عار شوی؟
نکند مست شوی
فارغ از این هست شوی؟
بعد آن کور شوی،
کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟
نکُنَد دل نکَنی،
دل بکَنَد،
بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟
برود در بر یار دگری
صبح که بیدار شوی
♥روزهــــــــــا میگذرنـــــد...♥
و من؛
هر روز...
دنیا را بیشتر میشناسم،
عاقل تر می شوم
و محتاط تر...
نمیدانم
شاید فقط ترسوتر میشوم...
اما این را میدانم که...
دیگر کمتر رویا میبافم،
دیرتر آدمها را باور میکنم،
کمتر از زشتیها تعجب میکنم،
و
بیشتر احساساتم را نادیده میگیرم.
روزها میگذرند
و من هر روز
بیشتر از دنیای سادگی ام فاصله میگیرم...
یه شونه داشتم که خیلی ازش راضی نبودم
زیادی بزرگ و خشن بود ولی به هر حال ازش استفاده میکردم...
چند وقت پیش رفتم سفر
از سفر که برگشتم دیدم شونه نیست
توو اتاق هتل جا گذاشته بودمش...
رفتم یه شونه دیگه خریدم !
این یکی خیلی بهتر بود خوش دست بود اندازه اش مناسب تر بود خیلی از خریدش راضی بودم
چند روز پیش که کوله پشتیمو می گشتم شونه قبلیم توو یکی از جیباش پیدا شد...
یه نگاهی بهش انداختم
بد شکل تر و نامناسب تر از قبل به نظر میومد...
با خودم فکر کردم اگر این شونه گم نشده بود؛ازش همچنان استفاده میکردم و به فکر خریدن یه شونه جدید نمی افتادم !
بهش گفتم مرسی که گم شدی....
گاهی از دست دادن چیزی که داریم باعث بدست آوردن یه چیز بهتر میشه.
سخته می دونم...
ولی با دلتنگیش کنار بیاید.