من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است




وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود.


اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یاد بگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد. منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تودل برو میگفت: عزیزم!


پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ «دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد.


خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هرحال تمرین بر بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...


اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه. واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام، یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم و نت هارو جابجا کردم و دوباره سرجاش گذاشتم.


روز بعد و روزهای بعد دختره اومد و شروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ می کشید! روح چایکوفسکی هم توی گور لرزید،تنها کسی که لذت می برد من بودم. پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.


همه چیز خوب بود هر روز صدای زنگ در وممنون عزیزم های دختر را می شنیدم وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مُرد. فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختر رو ندیدم 


تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.


اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، این بار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت می لرزید.


دریاچه قو رو به مُضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت. 


اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود: 


« وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود»


وودى آلن

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۶
rooholla jafary

هر آدمی توی زندگی یک نفر بخصوص را می‌خواهد
 یک نفر که بی‌قید و شرط عاشقش باشد
 یک نفر که با او، خود خودش باشد، بی‌هیچ نقابی!
 یک نفر که بی‌هراس از موهای ژولیده و صورت رنگ پریده‌ات
 با‌‌ همان قیافه به آغوشش پناه ببری
 و سر روی شانه‌هایش بگذاری...

 زن و مرد هم ندارد
 توی زندگی مرد‌ها هم باید زنی باشد
 که صورت ِ آفتاب خورده و عرق کرده
 و ته ریش نامنظمشان را به اندازه ی صورت
 هفت تیغه ی ادکلن زده دوست داشته باشد
 شاید هم بیشتر.…

 آدم‌ها توی یک زندگی یک نفر بخصوص رامی‌خواهند که
 برایش درد دل کنند، بی‌آنکه بترسند
 بی‌آنکه هراس داشته باشند از حرف‌هایشان
 یک نفر که آن‌ها را‌‌ همانطور که هستند دوست داشته باشد،‌

 همان طور غمگین،‌‌ همان طور شیطان
 همان طور پر حرف؛‌ همان طور ساکت
 همان طور غُرغُرو و‌‌ همان طور شلخته!

 آدمی که وقت آمدنش آرام شوی
 و مثل چشمه از حرف‌های نگفته قُل قُل کنی و بجوشی...
 آدمی که ساعت دیدارش بخواهی
 بدوی جلوی آینه که "نکند مقبولش نباشم" آدم تو نیست !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۲۳:۲۹
rooholla jafary


اول از همه برایت آرزو میکنم که عاشق شوى،

 و اگر هستى، 

کسى هم به تو عشق بورزد،

 و اگر اینگونه نیست، 

تنهاییت کوتاه باشد، 

و پس از تنهاییت،


نفرت از کسى نیابى، 

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ...... 

اما اگر پیش آمد،

بدانى چگونه به دور از ناامیدى زندگى کنى،

 برایت همچنان آرزو دارم دوستانى داشته باشى،

 از جمله دوستان بد و ناپایدار ......

برخى نادوست و برخى دوستدار ......

که دست کم یکى در میانشان بی تردید مورد اعتمادت باشند.

 و چون زندگى بدین گونه است، 

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشى ......

نه کم و نه زیاد ......

درست به اندازه،

 تا گاهى باورهایت را مورد پرسش قرار دهند، 

که دست کم یکى از آنها اعتراضش به حق باشد ...... 

تا که زیاده به خود غره نشوى.

 و نیز آرزومندم مفید فایده باشى،

نه خیلى بیخاصیت ......

تا در لحظات سخت، 

وقتى دیگر چیزى باقى نمانده است،

 همین مفید بودن کافى باشد

تا تو را سرپا نگاه دارد.

 همچنین برایت آرزومندم صبور باشى،

 نه با کسانى که اشتباهات کوچک میکنند ...... 

چون این کار ساده اى است،

 بلکه با کسانى که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند ......

و با کاربرد درست صبوریت براى دیگران نمونه شوى. 

و امیدوارم اگر جوان هستى، 

خیلى به تعجیل، 

رسیده نشوى ......

و اگر رسیده اى، به جوان نمائى اصرار نورزى،

 و اگر پیرى، تسلیم ناامیدى نشوى......

چرا که هر سنى خوشى و ناخوشى خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد.

 امیدوارم سگى را نوازش کنى، 

به پرنده اى دانه بدهى

و به آواز یک سهره گوش کنى،

وقتى که آواى سحرگاهیش را سر میدهد ...... 

چرا که به این طریق،

احساس زیبایى خواهى یافت ......

 به رایگان ......

 امیدوارم که دانه اى هم بر خاک بفشانى ......

هر چند خرد بوده باشد ......

 و با روییدنش همراه شوى،

 تا دریابى در یک درخت چقدر زندگى وجود دارد.

 به علاوه امیدوارم پول داشته باشى،

زیرا در عمل به آن نیازمندى ......

  

سالى یکبار پولت را جلو رویت بگذاری و بگویى:

 «این مال من است»،

 فقط براى اینکه روشن کنى کدامتان ارباب دیگرى است.

 و در پایان،

اگر مرد باشى،

آرزومندم زن خوبى داشته باشى ......

 و اگر زنى،

شوهر خوبى داشته باشى،

 که اگر فردا خسته باشید،

یا پس فردا شادمان، 

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ......

 اگر همه اینها که گفتم برایت فراهم شد،

 دیگر چیزى ندارم برایت آرزو کنم ......

                                         ویکتور هوگو 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۵
rooholla jafary




مهر و دوستی ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﺣﺒﻪ ﻗﻨﺪ ﺍﺳﺖ !

ﮔﺎﻫﯽ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﺗﻮﯼ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﺩﻝ ﻣﺎ ﻭُ

ﺣﻞ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ

ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﻣﺎ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ...

ﻭ ﺭﻭﺡ ﻣﺎﻥ ﺳﺮ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ...

با تامل از کنار روزمره هایت رد شو ....

دقیقتر .....

حیف است فنجان زندگیت را تلخ بنوشی ........

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۶
rooholla jafary


"منو عکسم همین الان یهویی"




یادش بخیر گذشته هایمان ....

سرگذشت ما و عکس‌هایمان و تنها قاب عکس پدر و کلمه * الله* روی طاقچه های قدیمی ....

عکس‌های خانوادگی که تویش پر از آدمها با لبخند واقعی ....

حس دوستی و مهربانی ...

عکس‌هایی که اعضای خانواده دست بر سینه در کنار آرامگاه امام رضا (ع) ایستاده بودند.

یک  آلبوم عکس ؛

که  با عکس عروسی پدر و مادر شروع می‌شد. 

تصاویری که بیانگر سرگذشت خانواده ها بود؛ آدم‌ها وقتی دلشان تنگ می‌شد آلبوم را ورق می‌زدند. 

وقتی مهمان می‌آمد آلبوم‌ها آورده می‌شد، تخمه می شکستند و دور هم عکس نگاه میکردند 

چه بسیار عکسهایی از خودمان؛ که معمولا هم نداشتیمشان ...

همه اعضای خانواده معمولا یک آلبوم داشتند و آدم‌ها با ازدواج می‌توانستند آلبوم عکس جداگانه‌ای داشته باشند. داشتن آلبوم عکس به معنای مستقل شدن از خانواده بود .

 امروزه دیگر آلبومی وجود ندارد. 

 دیگر هویتی هم وجود ندارد. 

عکس‌ها گرفته می‌شوند ولی حتی یک بار هم نگاه نمی‌شوند.

 عکس‌ها مانند پودر رختشویی فقط مصرف می‌شوند. همه عجله می‌کنند تا لحظه‌هایشان را با عکس ثبت کنند، ولی چون این جمله باب شده است که "در لحظه زندگی کنید" معمولا به هیچ لحظه‌ای پس از ثبت شدن با عکس، رجوع نمی‌شود. 

لحظه‌ها فقط ثبت می‌شوند! گویی لحظه‌ها برای فراموش شدن ثبت می‌شوند تا برای در خاطر ماندن! 

و ما دیگر غیر از خودمان هیچ عکسی ازاصل و اقواممان نداریم 

خودمان یکه و تنها ...

در همه حالتها ....

 "من چقدر بی‌نظیرم!"

''یهویی !''

''تنها!''

 از لنز دوربین های قدیم "ما" بیرون می‌آمد

 واز لنز دوربین‌های امروز "من" متولد می‌شود.


"منو تنهایی همین الان یهویی"

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۴
rooholla jafary


من در آرزوی برفم...

آرزومنده  روزهای برفی ..

دلخاسته ی هوایی از برف ....

بخاطر سپیدی و پاک بودنش..

بخاطر سرد و نرم بودنش ...

من عاشق هدیه های بی منت و بی هدفش هستم 

دانه های ریز و ظریف از جنس دل ...

ببارد و ببارد...

ﺁﻧﻘﺪﺭﻛﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺧﺖ 

ﻓﻘﻂ ﺁﺩﻡ !

ﺣﺘﯽ ﺑﺮﻓﯽ ﻭﺳﺮﺩ !

آدمهایی از جنس نرم برف که بمانند پای استقامت روزهای یخی...

آنقدر که سخت و سنگ  شوند 

یخ بزنند...


ولی کماکان آدم بمانند ...


کاش جنس منهم از برف بود.. 

جنس تو...

جنس همه ی آدمها....      

خدای خوبم ....... ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﺎﺧﺘﯽ ﻋﻬﺪ ﺷﮑﻨﻨﺪ !


ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻓﯽ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻋﻬﺪ ﻭﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ !


من دلم برف میخاهد ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۲
rooholla jafary


کاش 

دلتنگی بیماری بود

یک بیماری عفونی و زشت ...


بستری می شدی

درش می آوردند... 


دورش می انداختند...


یا در شیشه های الکل نگهش می داشتند

تا به بیمارهای دیگر  بگویند :

این دلتنگی بزرگ را ما در آوردیم و دیگر راحت شدی .... 


حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد

باید تحملش کرد ..

باید با آن راه آمد..

باید ندیدش گرفت.. 

باید بی اعتنایش بود..

باید آن را کشید

مثل حبس...


و درنهایت دورش انداخت از بن و ریشه .....تا دیگر دلتنگ نشوی ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
rooholla jafary


باز هم تجربه کن ...


یک بار کافی نیست !


چه زجر آوراست پیشینه های فکری قدیمی ....

تجربه های غلط ...

 اعتقادات بیرحمانه ای که مصادره به مطلوب میکنیم ....

و سالهای سال آنهارا در بقچه ی تیره ی فکریمان حمل میکنیم ....




کودک  بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم . 

میزبان با لبخندی ملیح خرمالو تعارف کرد و من هم بدون درنگ نامبرده را شکافته و چشیدم .

 خرمالوی تعارفی خیلی گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند!

از آن روز به بعد در نظر من هر کس که خرمالو می خورد فردی " مازوخیسمی " و هر کس که خرمالو تعارف می کرد شخصی " سادیسمی " قلمداد می شد !

 در نهایت تجربه تلخ اولین کام از خرمالو باعث شد که من چند دهه 

 این گردالوی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم!

با اصرار فراوان نزدیکان  ، دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم درسالهای اخیر به خرمالو یک فرصت تازه دادم ! 

خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرحمانه ی خویش بیرون آورم !

بطوریکه هر گاه ببینمش با لذت و حس خوشمزگی اش بسراغش روم 


یک تجربه ی غلط  باعث شد که چندین سال  ازبهترین سالهای عمرم را از  همه خرمالو ها متنفر باشم .

 اولین تجربه ها ، شالوده ی ما را می سازند . 

چه بسیارند باور ها ، 

هنجار ها و اعتقاداتی که به خاطر تجربه طعم "گس" آن ها در همه دوران  ، هنوز منفور ما هستند...

لازم است خرمالوی گذشته هایت را بار دیگر در این سن و سال بازهم بچشی .......


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۱
rooholla jafary


*کمال انسان در این است که خانواده‌اش از او خشنود باشند. کمال مرد در آن است که خانواده‌اش از او راضی باشند.


*بهترین راه ، محبت کردن به همسر و فرزندان است. پیامبر(ص) فرمود : «خیرکم خیرکم لأهله و أنا خیرکم لأهلی» ؛ بهترین شخص شما کسی است که بهترین شما در رابطه‌اش با خانواده‌اش باشد ، و من بهترین شما در رابطه با خانواده‌ام هستم. 


*زن و مرد باید به همدیگر خوش‌بین باشند و هرکدام عیب را از خود بدانند ، و به دیگری نسبت ندهند. اصلاً عیب دیدن کار خوبی نیست.


*شرط زندگی و معاشرت را دعوا نکردن قرار دهید. یگانگی و الفت مبدأ همه خوبی‌هاست.


*اگر زن با مرد مدارا کند ، در نصف اعمال خوب او شریک است.


*پدر و مادر را از خود خشنود کنید. مادرتان را ببوسید ، به پای او بوسه بزنید. وقتی دل آن‌ها از شما راضی و شاد شود ، از ته دل دعایتان می‌کنند و این در سِیر شما بسیار مؤثر است.


*دختر رحمت و پسر نعمت است. رحمت شما را حفظ می‌کند ، نعمت را شما باید حفظ کنید. نعمت را باید مواظبت کرد ، ولی رحمت صاحبش را مراقبت و حفظ می‌کند. رحمة اللعالمینی پیامبر اکرم(ص) هم در حضرت زهرا (سلام الله علیها) تبلور یافته است.


*جوانان این زمان ، تحریک را دوست ندارند. نمی‌خواهد آن‌ها را خیلی امر به معروف و نهی از منکر بکنید ، آن‌ها فطرتاً در راه هستند. با اخلاق و صفات شایسته ، و با نیت خوب و دعای خیر در حق آن‌ها ، کار کنید و آن‌ها را به سمت کمالات ببرید. آن‌ها را باید با نماز دوست کنید ، نه این که فقط نماز خوان کنید. کار بعضی‌ها ، بی‌نماز کردن مردم است. آن‌ها با امر و نهی زیاد و مردم آزاری ، جوان‌ها را تارک‌الصلوة می‌کنند ، مقدس مآبها و افراد سخت‌گیر کارها را خراب‌تر می‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
rooholla jafary
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند . 
این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم -! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری . 
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند . اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود . 
خستگیش به تنم ماند .
 خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید . 
وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند ، خستگیش به تنت می‌ماند .... 
همین . (چیستا یثربی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۷
rooholla jafary