بعضی وقتا...بعضی کارا...خستگیش به تنت میماند ....
پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۹ ق.ظ
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای
دوستداشتنی ، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش . به خانه ما که میآمدند ،
حالم عوض میشد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه
میفهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست
پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آوردهبود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که
اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان
.... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر
بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند .
این
بار اما داستان فرق میکرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای
صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بیوقت هم آمده بودند ، وسط زمستان .
زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ،
دو سال از من کوچکتر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند
شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم -! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و
بربری .
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم
به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود .
بچه یازده دوازده ساله شعورش نمیرسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر
باز میشوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه
رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم
خانه ، رفتهبودند . اول صبح رفتهبودند که زودتر برسند به شهر و دیار
خودشان . اصلا نفهمیدهبودند من نیستم . هیچکس نفهمیدهبود .
خستگیش
به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ،
پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان
داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که
باید .
وقتی تلاش میکنی برای حال خوب کسی و نمیبیند ، خستگیش به تنت میماند ....
همین .
(چیستا یثربی)
(چیستا یثربی)
۹۴/۱۰/۲۴