خویی که فرو شدست با شیر، با جان مگر از جسد برآید. ..
دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۰:۴۲ ق.ظ
روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.
نتیجه گیری
👈 به قول شمس تبریزی عزیز، خویی که فرو شدست با شیر، با جان مگر از جسد برآید. وقتی که کسی یک عمر به بدی و آلودگی و تیرگی عادت کرده است و جان و جسم او با آن آمیخته شده، خوی او و مزاج او مبدل به بدی شده، نمی توان او را نجات داد. وقتی که انسانی دانه بدی را یک عمر در وجودش آبیاری و بارور کرده، بقیه نمی توانند او را از درخت خرزهره ای که در وجودش به ابعاد شرق تا غرب عالم است یک دفعه ای نجات دهند. تا جوان هستیم و فرصت داریم، بوته های ضعیف رفتارهای بد را در خودمان بخشکانیم و دانه های محبت و عشق و آگاهی را آبیاری کنیم.
مثنوی اثر فاخر مولانا
۹۵/۰۴/۰۷