من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...


◀️  ..  کمی تأمل  ..  ▶️


♻️هر جا که آشنا داری خیالت راحته،

🔅می‌گی تو چند دقیقه کارمو راه میندازه.


♻️ولی تا می‌ری جایی که آشنا نداری،

🔅می‌گی حالا چه خاکی به سرم بریزم؟


♨️این آشنا‌ها تا یه جایی برش دارن، بعدش هیچ‌کاره‌ان،


♨️یکی رو پیدا کن که همیشه هواتو داشته باشه،

🔅هم این دنیا،

🔅هم اون دنیا،


🔰همون هُوَ الَّذِی فِی السَّمَاء إِلَهٌ وَفِی الْأَرْضِ إِلَه


🔰اونی که هم تو آسمون خداست، هم تو زمین.  

🌺

🍂🌺🍂 

🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍂


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۵۹
rooholla jafary

✳انس با مولا امام زمان علیه السلام


 طلبه‏ اى راجع به صدقه دادن براى وجود مقدس امام زمان،  مى‏گفت: شبى از حرم حضرت رضا علیه ‏السلام، به طرف مدرسه مى‏آمدم، در آن شب براى امام زمانم بسیار دعا کردم و از دوری اش  اشک ریختم، در وقت‏ برگشتن از حرم به بازار سرشور رسیدم که فقیرى جلوى مرا گرفت و از من چیزى خواست،  هرچه دست در جیب لباسهایم کردم چیزى بجز یک پنج ریالی پیدا نکردم.  آن را با آنکه کم بود با شرمندگى به آن فقیر دادم و نیت کردم که این صدقه براى حفظ وجود مقدس امام زمانم باشد.


فرداى آن شب هنگامى که براى حضور در درس به بازار سرشور رسیدم یکى از کسبه که قبلا مرا مى‏شناخت تا چشمش به من افتاد مرا با صداى بلند صدا زد، وقتى که نزد او رفتم گفت: دیشب چه عملى انجام دادى؟!


گفتم: مگر چه شده است؟


گفت: دیشب در عالم رؤیا دیدم حضرت بقیة‏الله، ارواحنا فداه، سوار بر اسب سفید رنگى هستند و وارد بازار سرشور شدند و جمعیتى پشت‏ سر آن حضرت در حرکت ‏بودند که فرمودند: آمده ‏ام جزاى فلان طلبه را بدهم (و اسم تو را بردند)! با شنیدن این خبر دلم شکست و متوجه محبت و مهربانى امام زمان(عج) شدم و گفتم دیشب من براى آن حضرت صدقه ناچیزى دادم.

و همچنین سید بن طاووس، رحمة‏الله‏ علیه، در کتاب  «امان‏ الاخطار» در ضمن دعایى که براى صدقه دادن در وقت‏ سفر ذکر مى‏کند مى‏نویسد: اَللهُمَ اِنَّ هَذِهِ لَکَ وَ مِنکَ وَ هِىَ صَدَقَةٌ عَن مَولانا المهدی، عجل‏الله‏ فرجه، وَ صَلِّ عَلَیهِ بَینَ اَسفارِهِ و حَرکاتِه و سَکَناتِه فِى ساعاتِ لََیلِه وَ نَهارِه وَ صَدقَهٌ عَمَّا یَعنِیهِ اَمرَهُ وَ مَالا یَعنیهِ وَ مَا یُضمِنه و ما یُخلِفُه.


خدایا! این (صدقه) از آن تو و براى توست و صدقه ‏اى براى سلامتى مولایمان م‏ح‏م‏د، عجل‏ الله ‏تعالى‏فرجه‏ الشریف، مى‏باشد، و بر او درود بفرست آن هنگام که در سفر است و در تمام حرکتها و استراحت هایش، در تمامى اوقات شب و روزش و صدقه ‏اى است‏ براى هرچه که متعلق به اوست.


یکى از علما مى‏فرمود: چه در هنگام سفر و چه در هنگام حضر، وقتى که صدقه براى وجود مقدس امام زمان، مى‏دهید این دعا - دعاى فوق - را بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۳
rooholla jafary


آدم ‌بزرگ‌ها عاشق عدد و رقم اند. وقتی با اونا از یک دوست تازه حرف بزنی، هیچ وقت ازتون در مورد چیزهای اساسی سوال نمی‌کنن، هیچ وقت نمی‌پرسن آهنگ صداش چطوره؟ چه بازی‌هایی رو دوست داره؟ پروانه جمع می‌کنه یا نه؟

می‌پرسن چندسالشه؟ چندتا برادر داره؟ وزنش چقدره؟ پدرش چقدر حقوق می‌گیره؟

و تازه بعد از این سوالاس که خیال می‌کنن طرف رو شناختن!

اگه به آدم بزرگا بگی که یک خونه قشنگ دیدم از آجر قرمز که جلوی پنجره‌هاش غرق گل شمعدونی و بومش پر از کبوتر بود، محاله بتونن مجسمش کنن. باید حتما بهشون گفت یک خونه چندمیلیون‌تومنی دیدم تا صداشون بلند بشه که وای چه قشنگ!

نباید ازشون دلخور شد. بچه ها باید نسبت به آدم بزرگ ها گذشت داشته باشند.



شازده کوچولو

اثر زیبای آنتوان دوسنت اگزوپری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۵۳
rooholla jafary

*آزمایش وفای عهد



صدای قدمهای کسی روی سنگهای کف مغازه توجهش را جلب کرد. سرش را که روی کفش خم کرده بود، بالا آورد. لبخندی صورتش را پوشاند.

«شمایید آقا!» برای چند لحظه کار را کنار گذاشت و سلام احوالپرسی گرمی کرد.

طبق عادت همیشگی، آقا روی صندلی رو به رویش نشست. سید سرش به کار گرم شد.

«کفش ما را هم می دوزی؟»

«بله آقا جان! بعد از اینکه این 3 تا کار تمام شد مال شما را هم می دوزم.»

سید سرعتش را بالاتر برد. حواسش بود که کفش میرزا را باید بعد از نماز تحویل بدهد. خوش قولی و مهارتش در بازار معروف بود. آقا دوباره پرسید:

« سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»

کریم لحظه ای دست از کار کشید و لبخندی زد. دست بر چشم گذاشت و گفت:

«چشم آقا جان! این 3 تا کار تمام شد با جان و دل کفش شما را هم می دوزم.»


دوباره مشغول شد. دستهای کریم انگار با سوزن و کفش بازی می کرد. اینقدر تند کار می کرد که سوزن در دستش معلوم نبود. کفش اول را تمام کرد و کنار گذاشت. دست برد لنگه دوم کفش میرزا را بردارد...


«سید کریم! کفش ما را هم می دوزی؟»

این بار کریم کفش را رها کرد. عبا را روی دوشش محکم کرد و با سرعت به طرف آقا رفت. با لبخند شیطنت آمیزی دست در کمر آقا انداخت و محکم نگهش داشت. سرش را نزدیک گوش مبارک حضرت (عج) برد و گفت: «من غلام و نوکر و خاک پای شمایم، این همه مرا امتحان نکنید! اگر یکبار دیگر تقاضای خود را بفرمایید و مرا شرمنده خود کنید، من هم مردم کوچه و بازار را خبردار می کنم که شما در مغازه من هستید.»


 و آن گاه حضرت او را دلداری داده و عمل او را در تعهد به  قول و پیمان، تایید فرموده بودند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۰۶
rooholla jafary

کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم. باران تندی می بارید. یک چتر هفت رنگ دسته صورتی سوت دار آن روز صبح خریده بودم. وقتی به مدرسه رفتم، دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم؛ اما زنگ خورد. هر عقل سالمی تشخیص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است. یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت؛ اما دلم هنوز زیر همان باران توی حیاط مدرسه جا مانده. بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم؛ اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.
این اولین بدهکاری من به دلم بود که در خاطرم مانده. بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم به دلم بدهکار ماندم. به بهانه عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. از ترس آنکه مبادا آنچه دلم می خواهد، پشیمانی به بار آورد، خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم. اما حالا بعضی شب ها فکر می کنم اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه منطق، حماقت نامیدمشان. حالا می دانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد ...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۳۵
rooholla jafary

بانو

هوا که بارانی باشد،  دلتنگی بهانه دارد...

اما هوا صاف است...

نمی دانم...

شاید دلم به وقت لندن عاشقت شده است...

آخر به لطف خدا،  لندن،  همیشه ابریست...

.

.

 

تو که نمی آیی...

بگذار دلتنگیم را اینطور بهانه کنم...


#محمد_برزگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۹
rooholla jafary



آن بالا که بودم ، فقط سه پیشنهاد بود.

 

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا ،

همسرم باشد.

خوشگل و پولدار...

قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم.

با یک کوروت کروکی جگری.

تنها اشکال اش این بود که زنم

در چهل و سه سالگی

سرطان میگرفت.

قبول نکردم.

راست اش تحمل اش را نداشتم. 

 ●□●

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :

پاریس خودم هنرپیشه می شدم و

زنم مدل لباس.

قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.

اما وقتی گفتند یکی از آنها

نه سالگی در تصادفی کشته میشود

گفتم حرف اش را هم نزنید. 

 ●□●

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد.

با دو پسر .

قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.

توی دخمه ای عینهو قبر .

اما کسی تصادف نکند.

کسی سرطان نگیرد.

قبول کردم.


حالا کلودیا

- همین که کنارم ایستاده است -

مدام میگوید :

خانه نور کافی ندارد

بچه ها کفش و لباس ندارند

یخچال خالی است.

اما من اهمیتی نمیدهم.

می دانم اوضاع میتوانست بدتر از این هم باشد.

با سرطان و تصادف.

کلودیا اما این چیزها را نمیداند.

بچه ها هم نمیدانند.

 


برگزیده ای از کتاب ؛

"پرسه در حوالی زندگی"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۹
rooholla jafary




بعضی قراردادها خیلی مهم اند 

مثل چک 

چکهای با ارزش ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻧﻘﺪ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ، 

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ

ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ

ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .

باید امضای اصلیه اصلی باشد واگرنه فاقد اعتبار و سوخته خواهد بود.


 ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ.

ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ

ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛ 

ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ

ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ؛

 ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ.


ﻫﻴﭻ ﻧﺘﺮﺱ ! ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ

ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛

 ﺍﻭ ﻳﺎ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ

ﺳﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ 


ﻭ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ

ﺷﻮﺩ، ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻳﺪ .


ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ

ﺍﺳﺖ .

صبوری پیشه باید کرد

امضای دوم خدا پای آرزوهاتون ..... آمین ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۶
rooholla jafary


آدم 

و 

ساعت ......



 به ساعت نگاه کردم. 

شش و بیست دقیقه صبح بود.

 دوباره خوابیدم. 

بیدارشدم؛ بازهم به ساعت نگاه کردم : شش و بیست دقیقه صبح بود.

 فکر کردم  هوا که هنوز تاریک است 

حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.

 خوابیدم. 

وقتی بیدارشدم  هوا روشن بود 

ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. 

سراسیمه و وحشتناک ؛ باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.

 به این کارها عادت نداشت.

همیشه سالم بود ؛

همیشه میتپید و کارم را راه میانداخت ....

 من هم توقع نداشتم.

 

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. 

بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت........ 

مرتب، 

همیشگی.

 آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود.

 همینطور بی ادعا می چرخند.

 بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.

 بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.

 قدر این آدم ها را باید بدانیم قبل از اینکه شش و بیست دقیقه شود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۳
rooholla jafary



آرزو.....



از قدیم رسم بود ،

که اگر ستاره دنباله دار دیدی آرزو کنی...

اگر قاصدک دیدی آرزو کنی...

ستاره رد می شود.. 

قاصدک را هم باد می برد..

قدیمی ها خیلی چیزها را خوب می دانستند.

می دانستند که آرزو ماندنی نیست

می دانستند نباید آرزو به دل بماند

آرزو را باید فوت کرد ، 

رها کرد به حال خودش ،

آرزو را روی دلهایتان نگذارید،

 نباید راکد بماند.

آب هم با آن همه شفافیتش

 یک جا بماند کدر می شود و بو می گیرد ،

آرزوهایتان را پر بدهید 

بدهید دست باد

بسپارید به دل 

به خدا 


از قدیم میگویند آرزو باید جاری باشد تا برآورده شود ..

آرزوهاتون پر از نفس قاصدک ......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
rooholla jafary