من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

میدانى چیست..!


یک وقت هایى 

باید خودت را به بیخیالى بزنى...

بیخیال تمام آدم هایى که دوستت ندارند!

بیخیال تمام کار هایى که مى خواستى بشود...ولى نشد!


بیخیال تمام رکب هایى که خوردى!

بیخیال هر کس که امروز وارد زندگیت شد و فردا رفت!

بیخیال تلاش هاى بى نتیجه ات...

دوست داشتن هاى بى ثمرت!

وقتى کسى دوستت ندارد اصرار نکن!

وقتى کسى برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هایش جا نده!

وقتى کسى نمى خواهد تو را ببیند پا پیچش نشو!

زندگى همین است!

شاید تو براى همه وقت بگذارى 

ولى قرار نیست همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند!

شاید بهانه هایشان براى فرار تو را قانع نکند...

 

به قول #ساموئل_بکت:

"گاهى فقط باید لبخند بزنى و رد شوى...بگذار فکر کنند نفهمیدى...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۴۸
rooholla jafary

🔸سرمشق 🔸


در اولین جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست که کسی را بیابیم که تا به حال با او آشنا نشده‌ایم، برای نگاه کردن به اطراف ایستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود بی‌ عیب او را نمایش می‌داد، به من نگاه می ‌کرد. او گفت: «سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا می‌توانم تو را در آغوش بگیرم؟» پاسخ دادم: «البته که می‌ توانید»، و او مرا در آغوش خود فشرد. پرسیدم: «چطور شما در چنین سن جوانی به دانشگاه آمده اید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، ازدواج کرده یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمایم». پرسیدم: «نه، جداً چه چیزی باعث شده؟» کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزه‌ای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید. به من گفت: «همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، یکی دارم».

پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک می‌کردیم، او در طول یک سال شهره ی کالج شد و به راحتی هر کجا که می‌رفت، دوست پیدا می‌کرد، او عاشق این بود که به این لباس در آید و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اینگونه زندگی می‌کرد.

در پایان آن ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد، وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شده‌ اش، آماده می‌کرد، به سوی جایگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر می‌خواهم، من بسیار وحشت زده شده‌ ام بنابراین سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که می‌دانم، به شما بگویم»، او گلویش را صاف نموده و‌ آغاز کرد: «ما بازی را متوقف نمی‌کنیم چون که پیر شده‌ایم، ما پیر می‌شویم زیرا که از بازی دست می‌کشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست یابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و هر روز رضایت پیدا کنیم. ما عادت کردیم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست می‌دهیم، می‌میریم، انسان‌های زیادی در اطرافمان پرسه می‌زنند که مرده ‌اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یک سال در تخت خواب و بدون هیچ کار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر کسی می‌تواند پیر شود، آن نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد، رشد کردن همیشه با یافتن فرصت ها برای تغییر همراه است. متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمی‌خورد، که برای کارهایی که انجام نداده است». او به سخنرانی‌اش با ایراد «سرود شجاعان» پایان بخشید و از فرد فرد ما دعوت کرد که سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پیاده نماییم.


در انتهای سال، رز دانشگاهی را که سال ها قبل آغاز کرده بود، به اتمام رساند، یک هفته پس از فارغ‌ التحصیلی رز با آرامش در خواب فوت کرد، بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفت‌ انگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که می‌توانید باشید، دیر نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۴۰
rooholla jafary

. گفتند که او عاشق موهای کمند است

موهای من از عصر همان روز، بلند است


او آمد و موهای مرا دید و سپس رفت

یک لحظه نپرسید «خرت دوست» به چند است


یک جمله نفرمود: که موهای تو زیباست

یا اینکه دلم در سر گیسوی تو، بند است


من ماندم و موهای بلندم، که یکی گفت:

باور نکن، این شایعه ها، حرف چرند است

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۱۵
rooholla jafary


گویند ز پیمانه ننوشید،

حرام است

هر کس که بنوشد،

به سر دار مقام است


مادوش به میخانه ی عشاق برفتیم

دیدیم که مستی همه را کیش و مرام است


گفتیم به پیمانه چه دارید 

که مستید؟

گفتند شراب است که از یار

به کام است


گفتیم چرا یار بشد ساغر مستان؟

گفتند که مستی سبب عشق 

مدام است


گفتیم که ازعشق چه آید به سر انجام؟

گفتند که عشق بردل عشاق

طعام است


گفتیم که دوزخ شود آن خانه ی عشاق

گفتند که میخانه همان جای 

سلام است


ما نیز شدیم از پی آن جام و شرابش 

زیرا که خدا مقصد پیمانه و 

جام است...


#مولانا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۰
rooholla jafary

و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،

ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم!!

دومین مکتوب

 پائولوکوئیلو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۱۸
rooholla jafary


گاهی هم اینجوری فکر کنید بد نیست


اﻭ " ﻣــﺮﺩ " ﺍﺳﺖ

خوابش از تو کوتاهتر و خواب ابدیش از تو طولانی....

آسایش برایش مفهومش آسایش توست پس صبح تا شب درپی آسایشی است که سهمش را ازعشق تو میجوید...اگر آنرا دریابی!!

ﺩستهایش ﺍﺯ ﺗﻮ زبرتر ﻭ ﭘﻬﻦ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ...

 تاحال به دستهایش نگاه کرده ای ؟ هیچگاه بدون خراش و زخم دیده ای؟

ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺗﻪ ﺭﯾﺸﻰ ﺩﺍﺭﺩ...

ﺟـﺎﻯﹺ ﮔﺮﯾــﻪ ﮐﺮﺩﻥ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺳﻔﯿﺪ میشود...

ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤــﺎﻥ ﺩستهای ﺯﺑﺮﺵ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ...

و ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺻﺎﻑ ﻭ ﻧﺎﻣﻼﯾﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ می بوسد ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﺸﻮﻯ...

به او سخت نگیر..!

او را خراب نکن..!

ﺍﻭ ﺭﺍ "ﻧﺎﻣــــﺮﺩ" ﻧﺨﻮﺍﻥ..!

ﺁﻧﻘﺪﺭ او را با ﭘﻮﻝ ﻭ ﺛــﺮﻭﺗﺶ اندازه گیری نکن..!

کمی بوی تنش عرق آلود است  طبیعتش اینست ؛حواسش به بو نیست؛ فکر نان شب است....

ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧــــﺦ ﺑﺪﻩ ﺗﺎ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺪﻭﺯﺩ...

انتظار یک فنجان چای تلخ توقع زیادی نیست!!!

از هر مرد ونامردی هرچه شنیده و دیده در صندوقچه قلبش پنهان کرده و آمده .اگر کم حرف میزند نمیخواهد کام تورا تلخ کند.

ﻓﻘــــﻂ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺖ ﺑﺮﯾﺰﺩ...

آن مردی که صحبتش را میکنم، خیلی تنهاتر از زن است..!

ﻻﮎ ﺑﻪ ﻧﺎخنهایش ﻧﻤﯿﺰند ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﺶ یک ﺟﻮﺭﯼ ﺷﺪ، ﺩست هایش را ﺑﺎﺯ کند، ﻧﺎخنهایش را ﻧﮕﺎﻩ کند ﻭ ﺗﻪ ﺩﻟﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺑﯿﺎید..!

ﻣﺮﺩ نمیتواند ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﮔﺮﻓﺖ، به دوستش زنگ بزند، یک دل سیر گریه کند و سبک شود..!

ﻣﺮﺩ، ﺩﺭﺩﻫﺎیش را ﺍﺷﮏ نمی کند، فرو می ریزد در قلبی که به وسعت دریاست...

آری یک مرد همیشه تنهاست چراکه سنگ صبور همه است و خودشانه ای ندارد که سرش را روی آن بگذارد...

یک ﻭقت هایی،

یک ﺟﺎﻫﺎﯾﯽ،

ﺑﺎﯾﺪ ﮔﻔﺖ:

"میم" مثل " مرد " 


روز مرد مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۵۸
rooholla jafary
میگن عشق اول مهمه!!!
ولی بیشتر که آدم فکر میکنه, 
میبینه از اون مهمتر عشق دومه,
عشق دوم وقتی میاد که برای اولین بار قلب آدم  شکسته...
نفس آدم گرفته شده...
امید های آدم از بین رفته...
که آدم فهمیده همه ی عشق ها تا ابد نمیمونن, 
حتی وقتی آدم فکر میکرده,
امیدواربوده (عشق دوم وقتی میاد که اعتماد آدم
دیگه صد در صد نیست...)
همیشه فاصله یکم بیشتر نگه داشته میشه..
همیشه آدم یکم مواظب تره..
همیشه باورها یکم بیشتر زمان میبره..
عشق دوم وقتی میاد:
که همه ی تصویرهای ذهنی آدم از"عشق"
در یک نفر خلاصه میشده و تمام..
میدونین تو  عاشق شدن هر چی آگاهی میره بالا سخت تره..
هر چی دیده باشی و شنیده باشی و
تجربه کرده باشی, از سادگیت کم میشه و میدونی دلتو باید
دودستی بچسبی و به هر کسی ندی...
کم کم آدم تشخیص میده, واقعی رو از الکی, سطحی رو از جدی,
گذرا رو از موندگار...
((به عشق دوم باید خیلی تبریک گفت...
باید دستش و گرفت و فشرد
و بهش مدال تقدیر داد...)) چون زمانی تو دل آدم جا گرفت
که آدم فکر میکرد,  مطمئن بود, شک نداشت..
که دیگه هرگز عاشق نمیشه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۵۹
rooholla jafary