من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است


جفت آدم یک جایی توی دنیا مشغول است،فقط باید پیدایش کنی

جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی

پیدا کردنش سخت است

بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید،مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.

فکر می کرد لنگه ی دیگرش پیدا می شود

و هیچوقت هم پیدا نمی شد... 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۵ ، ۰۰:۱۲
rooholla jafary


یخچال خانه ی ما را که باز کنی اگر خالی از هرچیزی هم باشد، محال ممکن است که سیب در ان پیدا نکنی! 

انگار محکوممان کرده اند به سیب خوردن! یا رسم است هرروز سیب بخوریم! 


هرچند تنها مادرم پایبند این رسم عجیب است که سیب برای پوست مفید است.

امروز هم کیسه ی دو کیلویی سیب روی کابینت مثل پتک روی سرم فرود امد و شکایت کردم:"ای بابا.. بازم سیب خریدی که! مامان! اینهمه میوه ی خوب!"


بعد یکهو دلم برای سیبها سوخت، یکی از آنها را برداشتم و خوردم تا فکر نکنند میوه بدی هستند یا خیلی ازشان بدم می اید!


اخر اصلا تقصیر سیبها نبود. اگر سیب ها هم مثله گوجه سبز، میوه نوبرانه بودند و مارا منتظر میگذاشتند، شاید حالا کمی بیشتر مورد توجه قرار میگرفتند و بی صبرانه منتظر شان میماندیم و با ذوق و چندین برابر قیمت حالا میخریدیمشان. و چقدر هم راضی و خوشحال بودیم!


به نظرم بعضی آدمها خوب و با خاصیت، شبیه سیب هستند.

همیشه درکنارمان و در هر شرایط کمکمان هستند. وجودشان پر از خاصیت است و هزار بلا و مصیبت را از جانمان دور میکنند. 

اما مثل سیب! به چشم نمی آیند و قدرشان را نمیدانیم و در عوض، قدر  آدمهایی را میدانیم که هر از گاهی وارد زندگیمان میشوند و میروند، 

مثل توت فرنگی!  چون نوبرند رنگ و رویشان جذبمان میکند و سیب با وفا و پرخاصیت را میفروشیم به آن توت فرنگی بیخاصیت آبکی که کمتر هست و تازه با قیمت بالا، برایش سر و دست هم میشکنیم!


حیف سیب که هر کارش کنی، سیب است و یاد نمیگیرد نوبرانه بودن را، کم بودن را، گران و دست نیافتنی بودن را!!!


وای که بعضی آدمها همان سیب هستند.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۱
rooholla jafary


انگار خدا
تمام زیبایی ها را
لا به لای موهایت 
سنجاق کرده است!

دست به موهایت
که می برم...
تک تک زیبایی های دنیا
همه را...
یک به یک لمس می کنم
رؤیا بافی ،
مفهومی جز بافتن موهایت
نیست...

وقتی موهایت را
روی شانه هایت می ریزی
تمام زیبایی ها به یکباره
پخش می شود ،
در فضای اتاق...

مگر می شود
چشم برداشت از اینهمه
زیبایی مطلق ؟
مگر می شود
دلِ عاشق دیوانه نشود
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۲
rooholla jafary


آدم هایی هستند در زندگی تان که خیلی "وجود" دارند.

نمی گویم خوب هستند یا بد؛ چگالی وجودشان بالاست...

اصلا یک "امضا" هستند برای خودشان؛

افکار، حرف زدن، رفتار و هر جزئی از وجودشان امضا دار است...


اینها به شدت "خودشان" هستند.

در یک کلمه "شارپ" هستند و یادت نمی رود "هستن" هایشان را.

بس که حضورشان پر رنگ است و غالبا هم خواستنی...

رد پا حک می کنند اینها روی دل و جانت...

بس که بلدند باشند.


این آدمها را هر وقت به تورت خورد، باید قدر بدانی.

وگرنه، دنیا پر از آن دیگرهای بی امضایی است که شیب منحنی حضورشان، همیشه ثابت است....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۵ ، ۲۳:۴۱
rooholla jafary
روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت. ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند. تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است. کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.

نتیجه گیری
👈 به قول شمس تبریزی عزیز، خویی که فرو شدست با شیر، با جان مگر از جسد برآید. وقتی که کسی یک عمر به بدی و آلودگی و تیرگی عادت کرده است و جان و جسم او با آن آمیخته شده، خوی او و مزاج او مبدل به بدی شده، نمی توان او را نجات داد. وقتی که انسانی دانه بدی را یک عمر در وجودش آبیاری و بارور کرده، بقیه نمی توانند او را از درخت خرزهره ای که در وجودش به ابعاد شرق تا غرب عالم است یک دفعه ای نجات دهند. تا جوان هستیم و فرصت داریم، بوته های ضعیف رفتارهای بد را در خودمان بخشکانیم و دانه های محبت و عشق و آگاهی را آبیاری کنیم.

مثنوی اثر فاخر مولانا 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۵ ، ۱۰:۴۲
rooholla jafary

باید خودم را بردارم

برای خودم یک فنجان چای دارچین بریزم

پشت پنجره بایستم

بی آنکه منتظر 

نشانی از آمدنت باشم 

بایستم و عمیق نفس بکشم

باید فراموش کنم چشمانت را

که حس گرمی شد

حادثه ای شد در دل من

تا عاشقت شوم

باید فراموش کنم 

او را که هر روز در خاطرم حاضر است

ولی برای دل بی تابم غایب

باید فراموش کنم 

آدمی را که برای لحظه های من نیست

می خواهم تنهایی ام را 

به رخ این دنیا بکشم


#حسین_شفیع_زاده

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۱۹:۴۳
rooholla jafary

آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

 

شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.


 

بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.


بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.

 

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.

 

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد

 

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.

 

باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.

 

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

 

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۲۲:۳۴
rooholla jafary



نه اینکه غصه دار نبودنت نباشم...
نه...!
رهایت کردم
تا دوست داشتن را بیاموزی
و یاد بگیری
محبت هرگز در هیچ قفسی زنده نمی ماند...!
و آری...
عشق
مرد میدان می خواهد...!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۶
rooholla jafary

اﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ  ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ تنها ﯾﮏ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮد، ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ زده ﺑﺎﺷﻢ. .

ﺑﻪ اﺗﻔﺎق واﻗﻌﯽ ﺗﻮی اﯾﻦ ﮔﻢ ﺷﺪن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. .


آن ﻗﺪر اﺻﺮار ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺮدم داﺷﺘﯽ ﮐﻪ از ﺣﺮﺻﻢ ﭼﯿﺰی ﭘﺮاﻧﺪم.  .


ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ تنها دو ﺑﺎر ﺑﺎز و ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن ﻟﺐ ھﺎ ﺑﻮد

و ﺗﮑﺮار دو ﻣﺼﻮت  ُا ﮐﻪ دو ﺛﺎﻧﯿﻪ ای ھﻢ روی ﻟﺐ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ و ھﻢ ﺗﻮی ذھﻦ؛

در ردﯾﻒ ھﻤﺎن ﻏﺮوﻟﻨﺪھﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ھﺎی ﭼﻤﻮش ﺳﺮ ﮐﻼس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﻨﺪ و ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ..


 ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﯽ ظﺮﻓﯿﺘﯽ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮی،

ﻣﯽ روی ﺗﻮی ﺧﯿﺎﺑﺎن و ﺳﺮت را ﺑﻪ ﭼﯿﺰی، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ، ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺎﻧﯽ..


 ھﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد، ﺗﺎزه ﺣﺎﻻ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ را ﻓهﻤﯿﺪه ام...!



#آن_ھﺎ_ﮐﻢ_از_ﻣﺎھﯽ_ھﺎ_ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ 


#ﺷﯿﻮا_ﻣﻘﺎﻧﻠﻮ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۰۸
rooholla jafary