من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

۲۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است



آن بالا که بودم ، فقط سه پیشنهاد بود.

 

اول گفتند زنی از اهالی جورجیا ،

همسرم باشد.

خوشگل و پولدار...

قرار بود خانه ای در سواحل فلوریدا داشته باشیم.

با یک کوروت کروکی جگری.

تنها اشکال اش این بود که زنم

در چهل و سه سالگی

سرطان میگرفت.

قبول نکردم.

راست اش تحمل اش را نداشتم. 

 ●□●

بعد موقعیت دیگری پیشنهاد کردند :

پاریس خودم هنرپیشه می شدم و

زنم مدل لباس.

قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشیم.

اما وقتی گفتند یکی از آنها

نه سالگی در تصادفی کشته میشود

گفتم حرف اش را هم نزنید. 

 ●□●

بعد قرار شد کلودیا زنم باشد.

با دو پسر .

قرار شد توی محله های پایین شهر ناپل زندگی کنیم.

توی دخمه ای عینهو قبر .

اما کسی تصادف نکند.

کسی سرطان نگیرد.

قبول کردم.


حالا کلودیا

- همین که کنارم ایستاده است -

مدام میگوید :

خانه نور کافی ندارد

بچه ها کفش و لباس ندارند

یخچال خالی است.

اما من اهمیتی نمیدهم.

می دانم اوضاع میتوانست بدتر از این هم باشد.

با سرطان و تصادف.

کلودیا اما این چیزها را نمیداند.

بچه ها هم نمیدانند.

 


برگزیده ای از کتاب ؛

"پرسه در حوالی زندگی"

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۰۰:۲۹
rooholla jafary




بعضی قراردادها خیلی مهم اند 

مثل چک 

چکهای با ارزش ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻧﻘﺪ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ، 

ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ

ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ

ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ .

باید امضای اصلیه اصلی باشد واگرنه فاقد اعتبار و سوخته خواهد بود.


 ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ.

ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ

ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ ﻣﺜﻞ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛ 

ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ

ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍ ؛

 ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ.


ﻫﻴﭻ ﻧﺘﺮﺱ ! ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ ﭼﻚ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﺩ، ﻭ

ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ؛

 ﺍﻭ ﻳﺎ ﻧﻤﻲﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ

ﺳﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ 


ﻭ ﺭﺍﺳﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻣﺎ ﻭﺍﺭﺩ

ﺷﻮﺩ، ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﻲ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﻳﺪ .


ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺳﻮﺩ ﻭ ﺳﻌﺎﺩﺕ

ﺍﺳﺖ .

صبوری پیشه باید کرد

امضای دوم خدا پای آرزوهاتون ..... آمین ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۶
rooholla jafary


آدم 

و 

ساعت ......



 به ساعت نگاه کردم. 

شش و بیست دقیقه صبح بود.

 دوباره خوابیدم. 

بیدارشدم؛ بازهم به ساعت نگاه کردم : شش و بیست دقیقه صبح بود.

 فکر کردم  هوا که هنوز تاریک است 

حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام.

 خوابیدم. 

وقتی بیدارشدم  هوا روشن بود 

ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. 

سراسیمه و وحشتناک ؛ باورم نمی شد که ساعت مرده باشد.

 به این کارها عادت نداشت.

همیشه سالم بود ؛

همیشه میتپید و کارم را راه میانداخت ....

 من هم توقع نداشتم.

 

آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. 

بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت........ 

مرتب، 

همیشگی.

 آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود.

 همینطور بی ادعا می چرخند.

 بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود.

 بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست.

 قدر این آدم ها را باید بدانیم قبل از اینکه شش و بیست دقیقه شود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۳
rooholla jafary



آرزو.....



از قدیم رسم بود ،

که اگر ستاره دنباله دار دیدی آرزو کنی...

اگر قاصدک دیدی آرزو کنی...

ستاره رد می شود.. 

قاصدک را هم باد می برد..

قدیمی ها خیلی چیزها را خوب می دانستند.

می دانستند که آرزو ماندنی نیست

می دانستند نباید آرزو به دل بماند

آرزو را باید فوت کرد ، 

رها کرد به حال خودش ،

آرزو را روی دلهایتان نگذارید،

 نباید راکد بماند.

آب هم با آن همه شفافیتش

 یک جا بماند کدر می شود و بو می گیرد ،

آرزوهایتان را پر بدهید 

بدهید دست باد

بسپارید به دل 

به خدا 


از قدیم میگویند آرزو باید جاری باشد تا برآورده شود ..

آرزوهاتون پر از نفس قاصدک ......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۵
rooholla jafary



دختر ١١ ساله ای که همه را مبهوت خود ساخت!



حاج آقا قرائتی تعریف می ‏کرد: در ستاد نماز گفتیم، آقازاده‌ها، دخترخانم‌ها، شیرین‌ترین نمازی که خواندید، برای ما بنویسید. یک دختر یازده ساله یک نامه نوشت، همه ما بُهتمان زد، دختر یازده ساله، ما ریش‌سفیدها را به تواضع و کرنش واداشت.


نوشت که ستاد اقامه نماز! شیرین‌ترین نمازی که خواندم این است که: در اتوبوس داشتم می‌رفتم یک مرتبه دیدم خورشید دارد غروب می‌کند. یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم: نماز نخواندم، گفت: خوب باید بخوانی، اما حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفت: برویم به راننده بگوییم نگه‌دار. پدر گفت: راننده که بخاطر یک دختر بچه نگه نمی‌دارد، گفتم: التماسش می‌کنیم. گفت: نگه نمی‌دارد. گفتم: تو به او بگو. گفت: گفتم که نگه نمی‌دارد، بنشین. حالا بعداً قضا می‌کنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش می‌کنم، پدر عصبانی شد، اما دختر گفت: پدر، امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم. می‌گفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد. زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون. دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو. شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت.


قرآن یک آیه دارد می‌گوید: کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها می‌گذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرین‌کاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمی‌خواهد بدهد. «إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/۹۶ یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها می‌گذاریم. لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.


شاگرد شوفر نگاه کرد و دید که دختربچه وسط اتوبوس نشسته و دارد وضو می‌گیرد، پرسید: دختر چه می‌کنی؟ گفت: آقا من وضو می‌گیرم، ولی سعی می‌کنم آب به کف اتوبوس نچکد. بعدش هم می‌خواهم روی صندلی، نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک کمی نگاهش کرد و چیزی به او نگفت. به راننده گفت: عباس آقا، ببین این دختر بچه دارد وضو می‌گیرد.


راننده هم همین‌طور که جاده را می‌دید، در آینه هم دختر را می‌دید. مدام جاده را می‌دید، آینه را می‌دید، جاده را می‌دید، آینه را می‌دید. مهر دختر در دل راننده هم نشست. راننده گفت: دختر عزیزم، می‌خواهی نماز بخوانی؟ صبر کن، من می‌ایستم. ماشین را کشید کنار جاده و گفت: نمازت را بخوان دخترم، آفرین.


چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه می‌گویی: وایسا، گوش نمی‏ دهد. او برای یک سیخ کباب می‌ایستد، اما برای نماز جامعه نمی‌ایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.


دختر می‌گفت: وقتی اتوبوس ایستاد، من پیاده شدم و شروع کردم به نماز خواندن. یک مرتبه اتوبوسی‌ها نگاهش کردند. یکی گفت: من هم نخواندم، دیگری گفت: من هم نخواندم. شخص دیگری هم گفت: ببینید چه دختر باهمتی است، چه غیرتی، چه همتی، چه اراده‌ای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت، حجت است. خواهند گفت: این دختر اراده کرد، ماشین ایستاد. یکی یکی آنهایی هم که نماز نخوانده بودند، ایستادند به نماز. دختر می‏ گفت: یک مرتبه دیدم پشت سرم یک عده دارند نماز می‌خوانند. می‏ گفت: شیرین‌ترین نماز من این بود که دیدم، لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد. منِ، بچه یازده ساله هم می‌توانم در فضای خودم امام باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۰
rooholla jafary




صدایـت میکنـم آقـا...

همین جایـم...خـودم...تـنها...

از ایـن پاییـن به آن بالا...

صدایـم می رسـد آقـا؟

نگاهـم در زمـین گیر اسـت...

خـودم هـم خـوب میدانـم...

بسـی دیر است...

بسی دیر است برای پر زدن امـا...

امیدم را نگیر آقـا...

از این سقـف گناهانـم دعا بالا نمی آید...

دعا آنـجا نمی آید...

دعایم را بـبر بالا...

شـفاعـت کن مرا آقـا...

شـما را میـدهم سوگنـد...

به حق مادرت زهرا(س)...

نگاهت را نگیــر آقـا...

اللهـم عـجل لولیکـــ الفــــرج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۹
rooholla jafary


ما ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻧﺸﺪﯾﻢ !

ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﺎ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﻫﺎ

ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ، ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺯﺷﺖ ﻧﮕﻮﯾﯿﻢ، ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻠﻮ

ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﻢ، ﺣﺮﻑﺷﻨﻮ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺻﺒﺢﻫﺎ ﺑﻪ

ﻫﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﯿﻢ،

ﻟﺒﺎﺱ ﺗﻤﯿﯿﺰ ﺑﭙﻮﺷﯿﻢ، ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﻨﯿﻢ

ﻭ ...

ﺍﻣﺎ ﺳﺎﺩﻩﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﺿﺮﻭﺭﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ

ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ , ﻭﯾﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺩ

ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ .

ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺸﯿﻢ ؟

ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺿﻄﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺩﻭﺭ ﮐﻨﯿﻢ ؟

ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟

ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻞ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺍﺳﺖ؟

ﺍﺯ ‏« ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ‏» ﺗﺎ ‏« ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ‏» ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﺍﺭﺩ .

ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻭﺣﯽ ﻭ ﺟﺴﻤﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﺗﻨﻔﺲ

ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺳﺖ .

ﺁﯾﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﯾﺎ ﻣﯿﺎﻥﺳﺎﻟﯽ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﭘﯿﺮﯼ، ﮔﺬﺭﻣﺎﻥ

ﺑﻪ ﯾﻮﮔﺎ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ ﺗﻨﻔﺲ، ﺍﻧﻮﺍﻋﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺷﻜﻞ

ﺻﺤﯿﺢ ﺁﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻬﻢ ﺍﺳﺖ !؟

ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﺘﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺎﻣﻮﺧﺘﻨﺪ !

ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ‏« ﻧﮕﺎﻩ‏» ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ

ﻧﺪﺍﺭﺩ .

ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻠﺪ ﺍﺳﺖ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ

ﻣﯽﮐﻨﺪ .

ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﯾﯽ ﺍﺯﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﺸﺎﻡ ﺑﯿﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﻧﺎﺷﯽ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ

ﺍﺳﺖ .

ﻫﺰﺍﺭ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯽﺭﻭﯾﻢ ﻭ

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﮤ

ﺁﻧﭽﻪ ﺩﯾﺪﻩﺍﯾﻢ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ . ﭼﺮﺍ؟

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ‏«ﻧﺪﯾﺪﻩﺍﯾﻢ‏» .

ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﺯ ﺟﻠﻮ ﭼﺸﻢ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ , ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﺴﯿﻤﯽ

ﻛﻪ ﺑﺮ ﺁﻫﻦ ﻭﺯﻳﺪﻩ ﺍﺳﺖ !

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﻢ ﻛﻪ ﺁﺩﻣﯿﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﻣﻬﺎﺭﺕ ﻣﺎ ﺩﺭ

‏« ﻧﮕﺎﻩ‏» ﺍﺳﺖ .

ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺳﮑﯿﻦ، ﺁﻣﻮﺯﮔﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﮕﺎﻩ، ﺩﺭ ﻗﺮﻥ ﻧﻮﺯﺩﻫﻢ

ﻣﯽﮔﻔﺖ :

‏«ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭﺱ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﮥ ﻣﺪﺍﺭﺱ

ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ

ﻧﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺳﺮﺳﺮﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﻨﻨﺪ، ﺩﺭﺳﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ

ﺍﺷﯿﺎ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯﻧﺪ . ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﻼﺱﻫﺎﯼ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ

ﺗﺎ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻭ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﺧﻮﺩ، ﺑﻬﺘﺮ

ﻭﺩﻗﯿﻖﺗﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ

ﻃﺒﯿﻌﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﻃﺮﺍﺣﯽ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﮐﻨﺪ .‏»

ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯾﺎ ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ

ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢ، ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺸﻨﻮﯾﻢ ﻭ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﯿﻨﺪﯾﺸﯿﻢ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ

ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻭ

ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﺪ، ﭘﺎ ﺍﺯ ﻏﺎﺭ ﺑﺪﻭﯾﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﺳﺖ ! ﺍﮔﺮﭼﻪ ﻧﻘﺎﺷﯽﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻧﺸﺎﻥ

ﻣﯽﺩﻫﺪ . ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ‏« ﻧﮕﺎﻩ‏» ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ .

ﺩﺭ ﺟﺎﻣﻌﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺁﻥ، ﺳﺨﻦ ﺍﺯ ﺣﻖ ﻭ ﺑﺎﻃﻞ

ﻣﯽﺑﺎﺭﺩ، ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺣﻖ ﺧﻮﺩ

ﺩﻓﺎﻉ ﮐﻨﯿﻢ ﯾﺎ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺣﻖ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﺍﻋﺎﺕ ﮐﻨﯿﻢ .

ﻋﺠﺎﯾﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥﻫﺎ ﻣﯽﺟﻮﯾﯿﻢ، ﻭﻟﯽ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﺎﺧﮥ

ﺩﺭﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮ ﺧﺎﻧﮥ ﻣﺎ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﻗﺪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ،

ﺧﯿﺮﻩ ﻧﺸﺪﯾﻢ .

ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ، ﺷﻨﯿﺪﻥ، ﮔﻔﺘﻦ، ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ، ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ،

ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ، ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻥ، ﺑﺎﺯﯼ، ﺗﻔﺮﯾﺢ، ﻣﻬﺮﻭﺯﯼ، ﻋﺎﺷﻘﯽ،

ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻭ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ،

ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻣﻼ ﻭ ﺍﻧﺸﺎ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﻭ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﺍﺭﻧﺪ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۱
rooholla jafary
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند . 
این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم -! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری . 
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند . اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود . 
خستگیش به تنم ماند . خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید . 
وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند ، خستگیش به تنت می‌ماند .... 
همین .
 (چیستا یثربی)
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۸:۲۹
rooholla jafary



همیشه ....
یک کار هست که، باید انجامش دهی ..
لیسانس بگیری
فوق لیسانس بگیری
دکترا بگیری

همیشه ....
چیزی هست که، باید به آن برسی ...
ازدواج کنی
فرزند بیاوری 
و
فرزندانت بزرگ شوند
و
آنها را، به دانشگاه بفرستی ..

همیشه ...
چیزی هست که، باید بخری
ماشین خوب و بهتر
خانه خوب و زیباتر
ویلای مفرّح

همیشه ....
یک جایی هست که، باید بروی ...
آن دورها ...
در سرزمین آرزوها ...

فقط یک بار،
و
برای یک لحظه بایست
و
از خود بپرس :
در تمام این سالها ...
کجا بوده ای ?!
برای خودت چقدر بوده ای ؟!

آیا میدانی :
وقتی، در آرزوی چیزی هستی
تمام لحظه های حال از دست رفته اند !
و
تو،
برای خودت زندگی نکرده ای !
و
تمام زندگی ات را،
برای آرزوهایت  خرج کرده ای ....
هیچوقت شده که :
برای خودت باشی؟!
به محله قدیمی ات سری بزنی
و
ببینی همکلاسیهایت کجایند ?
و
چه کرده اند ?!
شده که :
قلم به دست بگیری
و
بنویسی ؟
و
یا نقاشی کنی ?!

بدون آنکه، فکر کنی، این کار
چه عوایدی خواهد داشت ?!
شده که :
توی کاغذ پاره های قدیمی خانه بگردی
و
نامه ای عاشقانه بیابی ?!

بنشینی
و
آن را بخوانی؟!
شاید بفهمی  که :
معنی عشق، در آن روزگار چه بوده !
تو نبودی
و
عشق بود
و
تو
روزی، هر چند دور ...
نخواهی بود
و
عشق خواهد بود ...

شده که :
توی انباری خانه پدری بگردی
و
زیر میز را نگاه کنی
و
ببینی آنوقتها که مدرسه میرفتی
یادگاری ایی نوشته ایی ...
تو
نوشته ایی و رفته ایی ...
حالا ...
تو کجا جا مانده ای؟!
شده که :
قرآن پدر را باز کنی ....
و
یکی یکی نوشته های پدر را ببینی
که تاریخ تولد ها را نوشته
و
تو را نور چشم خطاب کرده؟!
زندگی همین است .... 
تو نور چشم کسی بوده ای 
که حالا حوصله اش را نداری
و
فرزندت را عاشقانه دوست داری که :
حوصله ات را ندارد ...
تو
یک جا، توی زندگی،
خودت را جا گذاشته ای
و
رفته ای .....
آنهم چه رفتنی !!!
دلت برای خودت تنگ نشده ؟
میترسم :
تنگ نشود
و
دیر شود  ....

بگرد دنبال کسی که، تو را،
با نام کوچکت صدا کند
زنگ بزند
و
بگوید :
هیچ کاری نداشته، فقط دوست داشته صدایت را بشنود ....

بگرد دنبال دوستی که،
شریکت نیست ....
بگرد دنبال خودت ...
خودت را پیدا کن
و
بازوانت را دور خودت
حلقه کن
و
خود را در آغوش بگیر ...
برای خودت زندگی کن ...
برای بودنت ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۱۵
rooholla jafary


جیرجیرک ها یک کلمه بیشتر ندارند

با همان یک کلمه هم بی شک

چیزی به جز دوستت دارم 

نمی گویند


دیوانه که نیستند

کدام کلمه را

می توان

تا صبح بیدار ماند

و اینهمه تکرار کرد؟!


#رویا_شاه_حسین_زاده

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۳۶
rooholla jafary