من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...

۱۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


جمعه

شوخیِ نابجای غروب با غربت و تنهایی‌

آسمان قانونِ دلتنگی‌ را می‌‌داند

همین است که می‌‌بارد

و می‌‌بارد

و می‌‌بارد

مجالی باشد

زیرِ سایبانِ سنگینِ روزگار

پیراهنم را هزار پاره کنم

 بی‌تابانه

بر زخم‌های این تن‌ِ غریب

بر درکِ خاموش ذهن از فاصله 

بر تصورِ محزونِ  لحظه از خداحافظی

بر دیوانه‌ای که دست هایش بوی ویرانگی می‌‌دهند

و بر خودم

و بر روحِ خسته ی خودم

ببارم

و ببارم

و ببارم


#نیکى_فیروزکوهی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۸
rooholla jafary




وهمیشه 

سخت ترین جای کار

تظاهر به اینه که هیچی نشده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۴۹
rooholla jafary


شهر بی یار مگر 

ارزش دیدن دارد...؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۷
rooholla jafary

.

تمام کارهایی که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک می کنن رو انجام دادم.

بهترین عطرم رو زدم، لباسی که دوست دارم رو پوشیدم، به آن خیابان همیشگی رفتم و زیر باران پیاده روی کردم، بعد از اون به خونه برگشتم، برای خودم قهوه دم کردم، آهنگ مورد علاقه ام رو بارها گوش دادم و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم، اما هیچ کدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن.

حس و حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو هیچ مکتبی قرار نگرفته، حسیه بین تنهایی و بی کسی.

اگه می تونستم از این گمشدگی خلاص شم، بدون شک بی کسی رو انتخاب می کردم، بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، تنهایی مدام این فکر رو می اندازه تو سرت که شاید کسی از راه برسه....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۱۲
rooholla jafary

خیره شده بودیم به آسمان شب. 

«ستاره‌ها چند هزار سال نوری از ما فاصله دارند یا چند میلیون سال؟!» 

دو تا آدم بزرگ ِ درس‌خوانده‌ی تحصیل‌کرده،

 هرچه فکر کردیم یادمان نیامد. 

عدد که بزرگ می‌شود –

 آن‌قدری که از محدوده‌ی درک و شمارِ عقل بیرون می‌زند –

 دیگر معنی‌اش را از دست می‌دهد.


یادم هست اولین باری که شنیدم یکی «ده تا» دوستم دارد، دلم لرزید. 

ده تا را می‌شد شمرد و درک کرد. 

می‌شد نگران کم شدن یکی دوتایش شد. 

می‌شد امیدوار بود بشود یازده تا.

 ولی آن بی‌شمار دفعاتی که کسانی «خیلی»، «میلیون‌ها»

، «اصلن نمی‌تونم بگم چقدر» و «بی‌نهایت» دوستم داشته‌اند را به یاد نمی‌آورم. 

نه که دوست داشتن‌شان را باور نکرده باشم؛ نه...

 اما معنی آن یکی را که عقلم قد می‌داده به شمردن و دانستنش، 

بیشتر درک کرده‌ام انگار. 

گاهی «ده تا» از «خیلی» خیلی بیشتر است.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۶
rooholla jafary


گفتم ای دل، نروی؟

       خار شوی، زار شوی

                بر سرِ آن دار شوی

                    بی بَر و بی بار شوی


نکند دام نهد؟

   خام شوی، رام شوی؟

               نپَری جلد شوی،

                      بی پر و بی بال شوی؟


نکند جام دهد؟

     کام دهد، ازلب خود وام دهد؟

           در برت ساز زند، رقص کند،

                    کافر و بی عار شوی؟


نکند مست شوی

    فارغ از این هست شوی؟

        بعد آن کور شوی،

              کر شوی، شاعر و بیمار شوی؟


نکُنَد دل نکَنی،

           دل بکَنَد،

              بهرِ تو دِل دِل نَکُنَد؟

                    برود در بر یار دگری

                         صبح که بیدار شوی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۱:۳۵
rooholla jafary

♥روزهــــــــــا میگذرنـــــد...♥


و من؛

 هر روز...

دنیا را بیشتر میشناسم،

عاقل تر می شوم

و محتاط تر...


نمیدانم

شاید فقط ترسوتر میشوم...


اما این را میدانم که...

دیگر کمتر رویا میبافم،

دیرتر آدمها را باور میکنم،

کمتر از زشتیها تعجب میکنم،

و

بیشتر احساساتم را نادیده میگیرم.


روزها میگذرند

و من هر روز

بیشتر از دنیای سادگی ام فاصله میگیرم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۳۹
rooholla jafary

یه شونه داشتم که خیلی ازش راضی نبودم

زیادی بزرگ و خشن بود ولی به هر حال ازش استفاده میکردم...

چند وقت پیش رفتم سفر

از سفر که برگشتم دیدم شونه نیست

توو اتاق هتل جا گذاشته بودمش...

رفتم یه شونه دیگه خریدم !

این یکی خیلی بهتر بود خوش دست بود اندازه اش مناسب تر بود خیلی از خریدش راضی بودم

چند روز پیش که کوله پشتیمو می گشتم شونه قبلیم توو یکی از جیباش پیدا شد...

یه نگاهی بهش انداختم

بد شکل تر و نامناسب تر از قبل به نظر میومد...

با خودم فکر کردم اگر این شونه گم نشده بود؛ازش همچنان استفاده میکردم و به فکر خریدن یه شونه جدید نمی افتادم !

بهش گفتم مرسی که گم شدی....


گاهی از دست دادن چیزی که داریم باعث بدست آوردن یه چیز بهتر میشه.

سخته می دونم... 

ولی با دلتنگیش کنار بیاید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۵۰
rooholla jafary


راه رفتن خوب است. همیشه خوب بوده است. همیشه به درد می خورد. وقتی که فقیری و کرایه ی تاکسی گران تمام می شود. وقتی که ثروتمندی و چربی های بدنت با راه رفتن آب می شود. اگر بخواهی فکرکنی می توانی راه بروی. اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی بازهم باید راه بروی. برای احساس کردن زندگی در شلوغی خیابان ها باید راه بروی و برای از یاد بردن آزار و بی مهری مردم بازهم باید راه بروی. وقتی جوانی. وقتی پیری. وقتی هنوزبچه ای. هر توقف یعنی یک چیزخوشمزه. وبرای توقف بعدی باید راه رفت.



📖پرنده من 


✍فریبا وفی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۶
rooholla jafary

"خوبی؟"

از آن سوال های مبهم است!

یعنی از آن سوال هایی که خیلی مهم است چه کسی آن را بپرسد.

مثلا زیور خانوم، زنِ حسن آقای بقال، وقتی از آدم می پرسد خوبی؟ برایش مهم نیست تو خوبی یا نه. فقط می خواهد چند لحظه تو را معطل کند که حسابی وراندازت کند تا فردا شب که با صغری خانوم مشغول چانه زنی ست، حرفی داشته باشد برای گفتن که: 

دختر فلانی را دیدم امروز. ماشالله چه بزرگ شده. شوهر نکرده؟

یا مثلا همکلاسیت وقتی می گوید خوبی؟ کاری به خوب بودن یا نبودنت ندارد. فقط می خواهد قبل از اینکه توی رویت در بیاید که فلان جزوه را بده، حرفی زده باشد.

آدم‌هایی هم هستن که سال به دوازده ماه، خبری ازشان نمی شود. اما یک شب بی هوا می بینی پیام دادند: سلام، خوبی؟

اینجور وقت ها بهتر است فقط بگویید ممنون.  چون این ها هم، اصل حالتان برایشان مهم نیست.  پیام بعدی شان حاکی از "یه زحمتی برات داشتم" است را که ببینید، منظورم را متوجه می شوید.

میان این همه "خوبی؟" که هرروز از کلی آدم می شنوید اما، بعضی‌هایشان رنگ دیگری دارند.

همان‌هایی که اگر در جوابشان بگویید: "ممنون"، بر می دارند می گویند: ممنون که جواب "خوبی؟" نیست.

همان‌هایی که وقتی شروع به حرف زدن می کنند، بین " سلام، خوبی؟" با جمله بعدی شان، کلی فاصله می‌افتد.

فاصله ای که پر شده از حرف های تو که: نه خوب نیستم.  که نمی دانم چه مرگم است، که حالم گرفته ست، که حواست به من هست؟، که باور کن دلم دارد می ترکد.

و بعد چشم باز می کنی و می بینی ساعت ها گذشته،  تو همه خوب نبودن هایت را به او گفتی و او حالا، دوباره می پرسد: خوبی؟ و تو این بار، با خیال راحت میگویی: خوبم ...

این آدم ها

این آدم ها...

 اگر از این آدم ها دور و برتان هست، یادتان باشد که خودشان مدت هاست منتظر شنیدن یک "خوبی؟" واقعی هستند.

.

.

.

راستی! خوبی؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۱۲
rooholla jafary