باید خودم را بردارم
برای خودم یک فنجان چای دارچین بریزم
پشت پنجره بایستم
بی آنکه منتظر
نشانی از آمدنت باشم
بایستم و عمیق نفس بکشم
باید فراموش کنم چشمانت را
که حس گرمی شد
حادثه ای شد در دل من
تا عاشقت شوم
باید فراموش کنم
او را که هر روز در خاطرم حاضر است
ولی برای دل بی تابم غایب
باید فراموش کنم
آدمی را که برای لحظه های من نیست
می خواهم تنهایی ام را
به رخ این دنیا بکشم
#حسین_شفیع_زاده
آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.
بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.
بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.
مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.
بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.
باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
اﯾﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ تنها ﯾﮏ ﺷﻮﺧﯽ ﺑﻮد، ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﯽ زده ﺑﺎﺷﻢ. .
ﺑﻪ اﺗﻔﺎق واﻗﻌﯽ ﺗﻮی اﯾﻦ ﮔﻢ ﺷﺪن ﻓﮑﺮ ﻧﮑﺮده ﺑﻮدم. .
آن ﻗﺪر اﺻﺮار ﺑﻪ رﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺮدم داﺷﺘﯽ ﮐﻪ از ﺣﺮﺻﻢ ﭼﯿﺰی ﭘﺮاﻧﺪم. .
ﮔﻢ ﺷﻮ ﺑﺮای ﻣﻦ تنها دو ﺑﺎر ﺑﺎز و ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن ﻟﺐ ھﺎ ﺑﻮد
و ﺗﮑﺮار دو ﻣﺼﻮت ُا ﮐﻪ دو ﺛﺎﻧﯿﻪ ای ھﻢ روی ﻟﺐ ﺗﻤﺎم ﻣﯽ ﺷﺪ و ھﻢ ﺗﻮی ذھﻦ؛
در ردﯾﻒ ھﻤﺎن ﻏﺮوﻟﻨﺪھﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ھﺎی ﭼﻤﻮش ﺳﺮ ﮐﻼس ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﻨﺪ و ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ..
ﭼﻪ ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ اﯾﻦ ﻗﺪر ﺑﯽ ظﺮﻓﯿﺘﯽ ﮐﻪ واﻗﻌﺎً ﮔﻢ ﻣﯽ ﺷﻮی،
ﻣﯽ روی ﺗﻮی ﺧﯿﺎﺑﺎن و ﺳﺮت را ﺑﻪ ﭼﯿﺰی، ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ، ﻣﯽ ﮐﻮﺑﺎﻧﯽ..
ھﺮ ﭼﻪ ﺑﻮد، ﺗﺎزه ﺣﺎﻻ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ را ﻓهﻤﯿﺪه ام...!
#آن_ھﺎ_ﮐﻢ_از_ﻣﺎھﯽ_ھﺎ_ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ
#ﺷﯿﻮا_ﻣﻘﺎﻧﻠﻮ
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و
فرمود او را به زنجیر بستند.
چون روزی چند بر این حال بود، کسری کسانی را
فرستاد تا از حالش پرسند.
آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.
بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت: آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است، عزوجل،
دوم آنچه مقدر است بودنی است،
سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.
چهارم
اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،
پنجم آنکه
شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.
ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید
گشایش باشد
چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
حاصل عمر" گابریل گارسیا " نویسنده شهیر کلمبیایی در چند جمله:
در 20 سالگی یاد گرفتم کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود.
در 30 سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه ی مرد است و جاذبه، قدرت زن.
در 40 سالگی آموختم که رمزِ ’خوشبخت زیستن‛ در انجام کاری نیست که دوستش داریم؛ بلکه در دوست داشتنِ کاریست که انجامش می دهیم.
در 55 سالگی پی بردم که تصمیمهای کوچک را باید با مغز و تصمیمهای بزرگ را با قلب گرفت.
در 60 سالگی آموختم که بدون عشق میتوان ایثار کرد اما ؛
بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشته شدن و محبت دیگران به انسان، بزرگ ترین لذتِ دنیاست.
در 85 سالگی دریافتم که زنـــــدگـــی زیباست و
باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای ؛ تحویل دهی ...
خواه با فرزندی خوب ...
خواه با باغچه ای سرسبز ...
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی ...
و اینکه بدانی ...
حتی اگر فقط یک نفر ، با بودن تو ، ساده تر نفس کشیده است ؛
این یعنی تو موفق شده ای !!
" گابریل گارسیا "
عشق در لحظه پدید می آید،
دوست داشتن در امتداد زمان.
این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
عشق معیارها را درهم می ریزد،
دوست داشتن بر پایه معیارها بنا می شود.
عشق ناگهان و ناخواسته شعله می کشد،
دوست داشتن از شناختن و خواستن سرچشمه می گیرد.
عشق قانون نمی شناسد ،
دوست داشتن اوج احترام به مجموعه ای از قوانین عاطفی ست.
عشق فوران می کند ، چون آتشفشان و شره می کند ،چون آبشاری عظیم،
دوست داشتن، جاری می شود ،چون رودخانه ای بر بستری با شیب نرم.
عشق ویران کردن خویش است،
دوست داشتن، ساختنی عظیم...!
#نادر_ابراهیمی
چه پیراهن قشنگی پشت ویترین بود
که کس دیگری باید
برای کس دیگری میپوشید.
تو رفته بودی و دیگر
قشنگی هیچ پیراهنی به درد تنم نمی خورد.
رویا شاه حسین زاده