من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

من اگر شاعر شدم تقصیر بانو بوده است...

و شایـد سالــــها بعـد خــــدا به جبــران تمام دردها و ســــکوتهایم پاداشــــی دهد... پاداشــی بنــام تــــــو!

چه خوش است
راز گفتن
به حریف نکته سنجی

که سخن
نگفته باشی
به سخن رسیده باشد...


"منو عکسم همین الان یهویی"




یادش بخیر گذشته هایمان ....

سرگذشت ما و عکس‌هایمان و تنها قاب عکس پدر و کلمه * الله* روی طاقچه های قدیمی ....

عکس‌های خانوادگی که تویش پر از آدمها با لبخند واقعی ....

حس دوستی و مهربانی ...

عکس‌هایی که اعضای خانواده دست بر سینه در کنار آرامگاه امام رضا (ع) ایستاده بودند.

یک  آلبوم عکس ؛

که  با عکس عروسی پدر و مادر شروع می‌شد. 

تصاویری که بیانگر سرگذشت خانواده ها بود؛ آدم‌ها وقتی دلشان تنگ می‌شد آلبوم را ورق می‌زدند. 

وقتی مهمان می‌آمد آلبوم‌ها آورده می‌شد، تخمه می شکستند و دور هم عکس نگاه میکردند 

چه بسیار عکسهایی از خودمان؛ که معمولا هم نداشتیمشان ...

همه اعضای خانواده معمولا یک آلبوم داشتند و آدم‌ها با ازدواج می‌توانستند آلبوم عکس جداگانه‌ای داشته باشند. داشتن آلبوم عکس به معنای مستقل شدن از خانواده بود .

 امروزه دیگر آلبومی وجود ندارد. 

 دیگر هویتی هم وجود ندارد. 

عکس‌ها گرفته می‌شوند ولی حتی یک بار هم نگاه نمی‌شوند.

 عکس‌ها مانند پودر رختشویی فقط مصرف می‌شوند. همه عجله می‌کنند تا لحظه‌هایشان را با عکس ثبت کنند، ولی چون این جمله باب شده است که "در لحظه زندگی کنید" معمولا به هیچ لحظه‌ای پس از ثبت شدن با عکس، رجوع نمی‌شود. 

لحظه‌ها فقط ثبت می‌شوند! گویی لحظه‌ها برای فراموش شدن ثبت می‌شوند تا برای در خاطر ماندن! 

و ما دیگر غیر از خودمان هیچ عکسی ازاصل و اقواممان نداریم 

خودمان یکه و تنها ...

در همه حالتها ....

 "من چقدر بی‌نظیرم!"

''یهویی !''

''تنها!''

 از لنز دوربین های قدیم "ما" بیرون می‌آمد

 واز لنز دوربین‌های امروز "من" متولد می‌شود.


"منو تنهایی همین الان یهویی"

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۴
rooholla jafary


من در آرزوی برفم...

آرزومنده  روزهای برفی ..

دلخاسته ی هوایی از برف ....

بخاطر سپیدی و پاک بودنش..

بخاطر سرد و نرم بودنش ...

من عاشق هدیه های بی منت و بی هدفش هستم 

دانه های ریز و ظریف از جنس دل ...

ببارد و ببارد...

ﺁﻧﻘﺪﺭﻛﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺧﺖ 

ﻓﻘﻂ ﺁﺩﻡ !

ﺣﺘﯽ ﺑﺮﻓﯽ ﻭﺳﺮﺩ !

آدمهایی از جنس نرم برف که بمانند پای استقامت روزهای یخی...

آنقدر که سخت و سنگ  شوند 

یخ بزنند...


ولی کماکان آدم بمانند ...


کاش جنس منهم از برف بود.. 

جنس تو...

جنس همه ی آدمها....      

خدای خوبم ....... ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺳﺎﺧﺘﯽ ﻋﻬﺪ ﺷﮑﻨﻨﺪ !


ﺍﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﻓﯽ ﻋﻤﺮﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻋﻬﺪ ﻭﭘﯿﻤﺎﻥ ﻧﻤﯿﺮﺳﺪ !


من دلم برف میخاهد ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۰۰:۵۲
rooholla jafary


کاش 

دلتنگی بیماری بود

یک بیماری عفونی و زشت ...


بستری می شدی

درش می آوردند... 


دورش می انداختند...


یا در شیشه های الکل نگهش می داشتند

تا به بیمارهای دیگر  بگویند :

این دلتنگی بزرگ را ما در آوردیم و دیگر راحت شدی .... 


حیف که با دلتنگی هیچ کاری نمی شود کرد

باید تحملش کرد ..

باید با آن راه آمد..

باید ندیدش گرفت.. 

باید بی اعتنایش بود..

باید آن را کشید

مثل حبس...


و درنهایت دورش انداخت از بن و ریشه .....تا دیگر دلتنگ نشوی ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۶
rooholla jafary


باز هم تجربه کن ...


یک بار کافی نیست !


چه زجر آوراست پیشینه های فکری قدیمی ....

تجربه های غلط ...

 اعتقادات بیرحمانه ای که مصادره به مطلوب میکنیم ....

و سالهای سال آنهارا در بقچه ی تیره ی فکریمان حمل میکنیم ....




کودک  بودم که در یک میهمانی شبانه برای اولین بار با پدیده ای سرخ رنگ به نام "خرمالو" آشنا شدم . 

میزبان با لبخندی ملیح خرمالو تعارف کرد و من هم بدون درنگ نامبرده را شکافته و چشیدم .

 خرمالوی تعارفی خیلی گس بود و تا چند ساعت احساس می کردم گونه هایم در حال تجزیه شدن هستند!

از آن روز به بعد در نظر من هر کس که خرمالو می خورد فردی " مازوخیسمی " و هر کس که خرمالو تعارف می کرد شخصی " سادیسمی " قلمداد می شد !

 در نهایت تجربه تلخ اولین کام از خرمالو باعث شد که من چند دهه 

 این گردالوی سرخ رنگ را به صورت یک طرفه تحریم کنم!

با اصرار فراوان نزدیکان  ، دیوار تحریم خرمالو ترک برداشت و من هم درسالهای اخیر به خرمالو یک فرصت تازه دادم ! 

خرمالو هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد و چنان مزه ای را تجربه کردم که مجبور شدم خرمالو را از لیست سیاه بیرحمانه ی خویش بیرون آورم !

بطوریکه هر گاه ببینمش با لذت و حس خوشمزگی اش بسراغش روم 


یک تجربه ی غلط  باعث شد که چندین سال  ازبهترین سالهای عمرم را از  همه خرمالو ها متنفر باشم .

 اولین تجربه ها ، شالوده ی ما را می سازند . 

چه بسیارند باور ها ، 

هنجار ها و اعتقاداتی که به خاطر تجربه طعم "گس" آن ها در همه دوران  ، هنوز منفور ما هستند...

لازم است خرمالوی گذشته هایت را بار دیگر در این سن و سال بازهم بچشی .......


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۱
rooholla jafary


*کمال انسان در این است که خانواده‌اش از او خشنود باشند. کمال مرد در آن است که خانواده‌اش از او راضی باشند.


*بهترین راه ، محبت کردن به همسر و فرزندان است. پیامبر(ص) فرمود : «خیرکم خیرکم لأهله و أنا خیرکم لأهلی» ؛ بهترین شخص شما کسی است که بهترین شما در رابطه‌اش با خانواده‌اش باشد ، و من بهترین شما در رابطه با خانواده‌ام هستم. 


*زن و مرد باید به همدیگر خوش‌بین باشند و هرکدام عیب را از خود بدانند ، و به دیگری نسبت ندهند. اصلاً عیب دیدن کار خوبی نیست.


*شرط زندگی و معاشرت را دعوا نکردن قرار دهید. یگانگی و الفت مبدأ همه خوبی‌هاست.


*اگر زن با مرد مدارا کند ، در نصف اعمال خوب او شریک است.


*پدر و مادر را از خود خشنود کنید. مادرتان را ببوسید ، به پای او بوسه بزنید. وقتی دل آن‌ها از شما راضی و شاد شود ، از ته دل دعایتان می‌کنند و این در سِیر شما بسیار مؤثر است.


*دختر رحمت و پسر نعمت است. رحمت شما را حفظ می‌کند ، نعمت را شما باید حفظ کنید. نعمت را باید مواظبت کرد ، ولی رحمت صاحبش را مراقبت و حفظ می‌کند. رحمة اللعالمینی پیامبر اکرم(ص) هم در حضرت زهرا (سلام الله علیها) تبلور یافته است.


*جوانان این زمان ، تحریک را دوست ندارند. نمی‌خواهد آن‌ها را خیلی امر به معروف و نهی از منکر بکنید ، آن‌ها فطرتاً در راه هستند. با اخلاق و صفات شایسته ، و با نیت خوب و دعای خیر در حق آن‌ها ، کار کنید و آن‌ها را به سمت کمالات ببرید. آن‌ها را باید با نماز دوست کنید ، نه این که فقط نماز خوان کنید. کار بعضی‌ها ، بی‌نماز کردن مردم است. آن‌ها با امر و نهی زیاد و مردم آزاری ، جوان‌ها را تارک‌الصلوة می‌کنند ، مقدس مآبها و افراد سخت‌گیر کارها را خراب‌تر می‌کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۴
rooholla jafary
من ؟ من عاشق خودش بودم و کل خانواده‌اش . لعنتی‌های دوست‌داشتنی ، همه‌شان زیبا و خوش‌تیپ و شیک‌پوش . به خانه ما که می‌آمدند ، حالم عوض می‌شد . نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه می‌فهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده‌بود نوی نو نگه داشتم تا عید ، که اینها آمدند و هدیه کردم به او . که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان .... یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشت‌بام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون - فکر کنم - نِل را تا انتها ببیند . 
این بار اما داستان فرق می‌کرد . دیشب به من - فقط به من - گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . و بی‌وقت هم آمده بودند ، وسط زمستان . زمستان برفی اوایل دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر . او ، دو سال از من کوچک‌تر . هرکاری که کردم خوابم نبرد ، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم -! - و زدم به دل کوچه ، به سمت فتح حلیم و بربری . 
هوا تاریک بود هنوز ؛ اما کم نیاوردم . رفتم تا رسیدم به حلیمی ، بسته بود . با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز می‌شود . بچه یازده دوازده ساله شعورش نمی‌رسید آن وقتها که نانوایی و حلیم دیرتر باز می‌شوند ! خلاصه ، در صبح برفی با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت ! نان و حلیم بالاخره مهیا شد ، و برگشتم . وقتی رسیدم خانه ، رفته‌بودند . اول صبح رفته‌بودند که زودتر برسند به شهر و دیار خودشان . اصلا نفهمیده‌بودند من نیستم . هیچکس نفهمیده‌بود . 
خستگیش به تنم ماند .
 خیلی سخت است که محبت کنی ، سختی بکشی ، دستهایت یخ کند ، پاهایت از سرما بی حس شود ، قابلمه داغ را با خودت تا خانه بیاوری ، نان داغ را روی دستانت هی این رو آن رو کنی تا دستت نسوزد ...ولی نبیند آن که باید . 
وقتی تلاش می‌کنی برای حال خوب کسی و نمی‌بیند ، خستگیش به تنت می‌ماند .... 
همین . (چیستا یثربی)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۳:۲۷
rooholla jafary